شبهای زمستون که برمیگشتم خونه، سرمون رو سمت پنجره اتاق کاف میذاشتیم و به صدای بارون گوش میدادیم. رو به سقف دراز میکشیدیم و از ماجراهای بی سر و ته حرف میزدیم. پرتقال پوست میکندیم و از ساحلگردیها براشون میگفتم. حالا چه همه وقته که پاهام ماسههای نرم و خوشرنگ رو لمس نکرده. وقتی خورشید روشنش میتابید به موهایی که موج گرفته بود از شرجی و تنها سایهای که برای یک لحظه پناه گرفتن از آفتاب تیز ظهر پیدا میکردیم سایهی کوچک یک صخره بود. هوای حریری. هوای روشن. خورشید. نور. آفتاب و حس زنده بودن. آسمون صاف و بدون ابر. چقدر دلم تنگ شده. چقدر دلم برای اون آبی بیانتها تنگ شده.